afterchapter204


HELLO DIRECTIONERS!


ترجمه افتر 3


ARCHIVE


OLDER POSTS


Other !

Designed By: Kafshdozak-skin !
Edited By: ►1D Tools◄
Dont Copy Ps!

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





afterchapter204
1d | شنبه 10 آبان 1393برچسب:, | 20:54 | |



"...اگھ اون چیزی رو برداشتھ باشھ"
ھری شروع کرد بھ حرف زدن
"بسھ"
خستگی رو میشد از تو صدام فھمید
"فقط گفتم"
من کلیدمو کردم تو قفل و داشتم فکر میکردم الان درو باز کنم ممکنھ بابام ھمونکاری رو کھ ھری گفت
.داره انجام میده. من اون مرد رو نمیشناسم, واقعا
این فکر از ذھنم رفت بیرون وقتی وارد خونھ شدیم. بدن پدرم رو مبل بود و اون دھنش باز بود و داشت با
صدای بلند خرپف میکرد
ھری بدون اینکھ چیزی بگھ رفت تو اتاق و من تصمیم گرفتم برم تو آشپزخونھ اول. من بھ یھ لیوان آب
احتیاج دارم و باید اول فکر کنم درباره ی قدم بعدی کھ میخوام بردارم. آخرین چیزی کھ میخوام اینھ کھ با
ھری دعوا کنم ولی من دیگھ خستھ شدم از اینکھ اون ھمیشھ بھ خودش فقط فکر میکنھ. میدونم اون خیلی
عوض شده و خیلی سعی کرده ولی من خیلی بھش شانس دادم تو این زمانی کھ ما دور خوردمون
چرخیدیمو باھم بھم زدیم و دوباره برگشتیم , حتی کاترین ازنشا ھم اینو بفھمھ میلرزه. من نمیدونم چقد دیگھ
میتونم سرمو بالای آب نگھ دارم بخاطر این موج ھایی کھ بخاطر رابطھ ی منو ھری بوجود اومده. ھر
.دفعھ من فکر میکنم دارم از آب میام بیرون ولی دوباره یھ مشکل دیگھ پیش میاد و کشیده میشم تھ اب
بعد از اینکھ آبمو خوردم, لیوان رو گذاشتم تو ظرف شویی و رفتم تو اتاق. پدرم ھنوز داشت خرپف
میکرد. اگھ انقد فکرم پراکنده نبود اینو خنده دار میدیدم. ھری رو پشتش رو تخت دراز کشیده و دستاشو
گذاشتھ زیر سرش و بھ سقف خیره شده
"من اخراج شدم"
اون سکوت رو شکوند
"اینو گفتم اگھ تو بخوای بدونی"
"من متاسفم باید زودتر اینو ازت میپرسیدم"
من فکر میکردم کن حتما میتونھ پسرشو از این موقعیت افتضاح نجات بده
"تو با زین مشغول بودی. یادتھ؟"
من لبھ ی تخت نشستم و تا جایی کھ میشد ازش فاصلھ گرفتم و داشتم سعی میکردم زبونمو گاز بگیرم ولی
فایده نداشت
"..من داشتم سعی میکردم اونو منصرف کنم تا از تو شکایت نکنھ. اون گفت میخواد اینکارو"
"من خودم شنیدم, من اونجا بودم یادتھ؟"
اون حرفمو قطع کرد
"من دیگھ از این رفتارت خستھ شدم, میدونم تو ناراحتی ولی نباید انقد بی احترامی کنی"
من بھ ارومی حرف زدم و امیدوار بودم این حرفام روش اثر بزاره
اون اولش انگار یکم گول خورد ولی دوباره مثھ قبل برگشت
"ببخشید؟"
"صدامو شنیدی . دیگھ با من اینجوری حرف نزن"
"من حق دارم یکم عصبانی باشم"
ظورم اینھ بعد از 6 ماه بالا و پایین رفتانا فکر کردم بتونیم مشکلاتمون رو بدون اینکھ ھمدیگھ رو ترک"
"کنیم یا چیزی رو بشکونیم حل کنیم
"ماه؟ 6"
اون انگار بھ کمک نیاز داره تا فکشو از رو زمین جمع کنھ
"اره, 6 ماه. خب از وقتی کھ ھمدیگھ رو دیدیم"
"من فکر نمیکردم انقد زیاد باشھ"
"خب ھست"
"اصلا نمیتونم حس کنم انقد گذشتھ"
"این مشکل توئھ؟ چون ما خیلی وقتھ ھمدیگھ رو میبینیم؟"
نھ تسا, این فقط عجیبھ تا دربارش فکر کنم حدس میزنم. من تاحالا تو یھ رابطھ ی واقعی نبودم پس 6 ماه"
"خیلی زیاده
"ما تو کل این مدت باھم نبودیم, بیشتر اوقات داشتیم دعوا میکردیم یا از ھمدیگھ دوری میکردیم"
من بھش یادآوری کردم
"تو دقیقا چند وقت با نوا بودی؟"
این سوالش منو سوپرایز کرد. ما فقط چند بار اونم کوتاه درباره ی رابطم با نوا حرف زدیم, و اونا کمتر از
.5 دقیقھ طول میکشیدن و زود تموم میشد اونم بیشتر بخاطر حسادت ھری
ما فقط دوست صمیمی بودیم تا جایی کھ یادم میاد. ولی بعد ما وسطای دبیرستان باھم قرار گذاشتیم. فکر"
"کنم ما قبلا ھم قرار میذاشتیم ولی خودمون نفھمیده بودیم
من با دقت بھ ھری نگاه کردم و منتظر عکس العملش بودم
حرف زدن درباره ی نوا باعث شد دلم براش تنگ بشھ. نھ بھ طرز رمانتیک , مثھ اینھ کھ وقتی تو خانواده
تو بعد از یھ مدت طولانی نمیبین و دلت براشون تنگ میشھ. دارم فکر میکنم اون با ربکا چیکار کرد؟ اون
ھنوز نوا رو میبینھ؟
"اوه"
ھری دستاشو گذاشت رو پاھاش و باعث شد من دلم بخواد برم جلو و دستاشو بگیرم
"دعوا میکردین؟"
بعضی اوقات..دعواھامون سر چیزایی مثھ کدوم فیلم رو نگاه کنیم یا اینکھ اون بعضی اوقات دیر میومد"
"دنبالم بود
"نھ مثھ طوری کھ ما دعوا میکنیم؟"
اون ھمینطور بھ دستاش داشت نگاه میکرد
"من فکر نمیکنم کسی مثھ ما دعوا کنھ"
من لبخند زدم تا اونو یکم آروم کنم
"دیگھ شماھا چیکار کردین؟ با اون منظورمھ"
ھری مثھ یھ بچھ ی کوچیک رو تخت نشستھ با چشای سبز روشنش و دستاش کھ دارن میلرزن
ما کار زیادی نکردیم. بھ غیر از درس خوندن 100تا فیلم میدیدم . ما بیشتر مثھ دوست صمیمی بودیم,"
"حدس میزنم
"تو اونو دوست داشتی"
اون بھم یاداوری کرد
"نھ طوری کھ تورو دوست دارم"
اینو دوباره بھش گفتم . با اینکھ دفعھ ھای قبل ھم چندبار بھش گفتھ بودم
"تو بخاطر اون بی خیال سیاتل میشدی؟"
بخاطره ھمینھ ما داریم درباره ی نوا حرف میزنیم. دوباره احترام نذاشتن ھری بھ خودش باعث شده
فکرش مشغول بشھ, اینجاست کھ اون داره مقایسھ میکنھ کھ من بھ کی و چی احتیاج دارم
"نھ"
"چرا نھ؟"
چون, من مجبور نبودم بین اونا یکی رو انتخاب کنم و اون ھمیشھ درباره ی نقشھ ھا و رویاھام میدونست."
"پس اون منو مجبور بھ انتخاب کردن نمیکرد
"من تو سیاتل ھیچی ندارم"
اون آه کشید
"من, تو منو داری"
"اون کافی نیست"
اوه
من برگشتم یھ سمت دیگھ
میدونم این افتضاحھ ولی درستھ. من اونجا ھیچی ندارم ولی تو کار جدید داری و دوستای جدید پیدا"
"میکنی
"تو ھم میتونی کار جدید داشتھ باشی, و ما میتونیم باھم دوست جدید پیدا کنیم"
اون ادمایی کھ تو بھ عنوان دوست انتخاب میکنی اصلا شبیھ آدمایی کھ من بھ عنوان دوست انتخاب میکنم"
"نیست
"تو اینو نمیدونی, من با استف دوستم"
چون تو فقط ھم اتاقیش بودی. من نمیخوام بیام اونجا تسا, مخصوصا الان کھ اخراج شدم. این الان بیشتر"
"با عقل جور در میاد تا برگردم انگلیس و اونجا دانشگامو تموم کنم
"این فقط نباید درباره ی چیزی باشھ کھ با عقل تو جور در میاد"
یادت باشھ تو داشتی پشتم نقشھ میکشیدی و زین رو دیدی دوباره پس تو جایگاھی نداری اینکھ بخوای این"
"حرفارو بھم بزنی
واقعا؟ چون منو تو ھنوز کاملا باھم نیستیم, من فقط قبول کردم برگردم تا تو باھام رفتار خوبی داشتھ"
باشی, تو کسی بودی کھ دور از چشم من اونو زدی ناکار کردی و الان اخراج شدی پس اون کسی کھ حق
"نداره این حرفارو بزنھ تویی نھ من
من از رو تخت بلند شدم و شروع کردم بھ راه رفتن رو زمین
میدونم. متاسفم بخاطر این ولی بجای اینکھ بحث کنیم کی داره اشتباه میکنھ چرا نمیای اینو حل کنیم و یھ"
"چیزایی بھم قول بدیم
"..تو"
اون از رو تخت بلند شد
"...تو نمیتونی"
"چی؟"
من اصرار کردم
"نمیدونم, من حتی نمیتونم درست فکر کنم بخاطر اینکھ خیلی از دستت عصبانیم"
من متاسفم اینجوری مجبور شدی بفھمی نمیدونستم دیگھ چی باید بگم"
"بگو کھ دیگھ نمیری"
"نمیتونم"
"تسا"
"من الان نمیخوام انتخابی داشتھ باشم. اصلا مجبور نیستم"
"پس کی؟ من نمیتونم این درو بر بمونم"
پس میخوای چیکار کنی؟ ترکم کنی؟ پس اون تتو من ھیچوقت آرزو نمیکنم ازت دور بمونم از"
"این روز به بعد چی شد؟
واقعا؟ تو الان میخوای اینو بکشی وسط؟ تو فکر نمیکنی بھتر بود درباره ی سیاتل قبل از اینکھ این تتو"
"رو کنم حرف بزنی؟ من بھ کنایھ ای بودن این نمیتونم توجھ نکنم
اون یھ قدم بھم نزدیک تر شد و منو بھ چالش کشید
"من میخواستم بگم"
"ولی اینکارو نکردی"
چند بار دیگھ میخوای اینو بگی؟ ما میتونیم کل روز رو جلو عقب بریم با این بحث ولی من دیگھ انرژی"
"شو ندارم. من دیگھ خستھ شدم
"خستھ شدی؟ ازش خستھ شدی؟"
اون تقریبا خندید
".آره, خستھ شدم"
این درستھ. من دیگھ از دعوا کردن اونم سر سیاتل خستھ شدم. من دارم بھ زمین میخورم و عصبی میشم و
دیگھ این برام بسھ
اون یھ سویی شرت سیاه از تو کمد برداشت و پوشید و رفت سمت در اتاق
"کجا داری میری؟"
من ازش پرسیدم
"از اینجا دور بشم"
اون آه کشید
"ھری تو مجبور نیستی از اینجا بری"
من اینو گفتم وقتی اون درو باز کرد
اون بھم توجھ نکرد
اگھ بابام تو سالن نبود من میرفتم دنبالش و مجبورش میکردم اینجا بمونھ ولی راستش من خستھ شدم انقد
رفتم دنبالش
داستان از نگاه ھری
"میخوای جایی برسونمت؟"
من از بابای تسا پرسیدم
اون الان بیدار شده و روی تخت نشستھ و دستاشو روی سینش قفل کرده
"آومم.آره . اشکالی نداره؟"
اون پرسید
من زیاد خوشحال نیستم از اینکھ اونو میخوام برسونم جایی ولی اینم میدونم عمرا اجازه بدم اون با تسا تو
این خونھ تنھا بمونھ
"آره"
من بھ تندی جواب دادم
"باشھ, میرم با اون خداحافظی کنم"
اون بھ سمت در اتاق نگاه کرد
"باشھ. من میرم تو ماشین"
من بھش گفتم و رفتم سمت در
من دقیقا نمیدونم میخوام کجا برم ولی اینو میدونم واسھ ھیچکدوممون خوب نیست تا باھم اینجا بمونیم,
میدونم اون تنھا کسی نیست کھ باید تقصیرارو گردنش خودش بگیره ولی اون راحت تر میتونھ با این کنار
بیاد. من بھ در ورودی آپارتمان نگاه کردم و منتظر موندم تا ریچارد بیاد. اگھ اون زود نیاد من اونو اینجا
ول میکنم میرم ولی فایده نداره چون بازم نمیخوام اونو اینجا با تسا تنھا بزارم
بالاخره اون اومد بیرون و آستینای بلوزشو داد بالا. من انتظار داشتم لباسامو کھ تسا بھش داده پوشیده باشھ
ولی اون اینکارو نکرده بود. اون لباسای از قبل پوشیده و کثیفشو پوشیده بود
من صدا رادیو رو زیاد کردم وقتی اون در ماشین رو باز کرد و من امیدوارم بودم صدای آھنگ جلوی
حرف زدنمون رو بگیره
"اون بھم گفت بھت بگم با دقت رانندگی کن"
اون گفت و کمربندشو بست
من سرمو براش تکون دادم و رفتم تو خیابون
اون حتما گیج شده بخاطر اینکھ من دارم باباشو میبرم خونھ..خب خونھ نھ
"جلسھ ات امروز چطور پیش رفت؟"
"واقعا؟"
من ابروھامو براش دادم بالا
"فقط میخواستم بدونم. خوشحالم از اینکھ اون باھات اومد"
"..باشھ"
"اون انگار خیلی شبیھ مادرشھ"
"ھر چیزی کھ ھست اصلا شبیھ اون زن نیست"
اون داره سعی میکنھ کاری کنھ تا من بگیرمش بندازمش بیرون تو بزرگراه؟
"البتھ ویژگی ھای خوبش منظورمھ"
اون خندید و دوباره گفت
"اون خیلی سر سختھ مثھ کارول. اون چیزی رو کھ میخواد بدست میاره فقط تسی شیرین تر و اروم تره"
بفرما دوباره تسی گفتنش شروع شد
"من شنیدم شما دوتا داشتین دعوا میکردین , اون منو بیدار کرد"
"مارو ببخش از اینکھ بیدارت کردیم وقتی لنگھ ظھر رو مبلمون خوابیده بودی"
من چشم غره رفتم و شنیدم اون خندید
فھمیدم مرد, تو از ھمھ دنیا عصبانی ھستی. منم بودم, لعنتی الانم ھستم ولی وقتی تو یکی رو پیدا کردی"
"کھ بتونی این گند کاریاتو کنار بزاری دیگھ نباید عصبانی باشی
خب من چیکار باید کنم وقتی دخترت کسیھ کھ باعث میشھ من عصبانی بشم
ببین, من اعتراف میکنم تو بھ اون بدی کھ من فکر میکردم نیستی ولی من ازت نصیحت نخواستم پس"
"وقتتو تلف نکن بخاطر نصیحت کردن من
من نصیحتت نمیکنم. من دارم از روی تجربم حرف میزنم. من متنفرم اگھ ببینم شما ھمھ چیو بین خودتون"
"تموم کنین
ما چیزی رو تموم نمیکنیم عوضی. من فقط میخوام اینجا یھ چیزی رو ثابت کنم من میخوام با اون باشم و
خواھم موند, اون فقط باید بیخیال شھ و با من بیاد. من خیلی عصبانی میشم اگھ اون دوباره زین رو بیاره
وسط حالا بھ دلیلش کاری ندارم
"تو حتی منو نمیشناسی , یا حتی اون. چرا اھمیت میدی"
من رادیو رو خاموش کردم
"چون میدونم تو واسھ اون خوبی"
"میدونی؟"
من با کنایھ گفتم
خدارو شکر ما داریم بھ سمت محلھ ی اون نزدیک میشیم و این مکالمھ ی وحشتناک بھ زودی تموم میشھ
"آره میدونم"
من ھیچوقت اینو اعتراف نمیکنم ولی این یھ جورایی خوبھ وقتی یکی بھم میگھ من واسھ اون خوبم, حتی
.پدر مست و عوضیھ تسا. من اینو قبول میکنم
"تو میخوای دوباره اونو ببینی؟"
من پرسیدم
"و من دقیقا تورو باید کجا برسونم؟ "
"منو جلوی ھمون مغازه کھ دیروز ھمدیگھ رو دیدیم پیاده کن. از ھمونجا تصمیم میگیرم"
عالیھ
"و آره امیدوارم دوباره ببینمش. چون خیلی چیزا رو باید براش جبران کنم"
"آره باید اینکارو کنی"
من حرفشو تائید کردم
پارکینک اون مغازه خالی بود و ھنوز ساعت 1 ظھر ھم نشده
"میتونی منو برسونی تھ خیابون؟"
من سرمو تکون دادم و از مغازه گذشتم, تنھا چیزی کھ تھ خیابون ھست یھ بار و یھ خشک شویی ھست
"مرسی منو رسوندی"
"آره"
"میخوای بیای تو؟"
ریچارد پرسید و سرشو بھ سمت بار تکون داد
نوشیدنی خوردن با بابای بی خانمان تسا زیاد ھوشمندانھ بنظر نمیرسھ تو این موقعیت ولی یھ جورایی من
بلد نیستم تصمیم درست بگیرم
"لعنت بھش"
اینو زیر لبم گفتم و ماشین رو پار کردم رفتم دنبالش
بار تاریک بود و بوی ویسکی و نم میداد. من دنبالش رفتم بھ سمت یھ پیشخون کوچیک و ما رو چھارپایھ
.نشستیم و یھ صندلی بینمون خالی بود
"تو چطور میتونی واسھ خودت نوشیدنی بگیری وقتی کار نمیکنی؟"
اینو پرسیدم و دیدم کھ زن کھ میتونم قسم بخورم لباس دختر نوجوونشو پوشیده اومد سمتمون
"من اینجارو ھر روز تمیز میکنم پس نوشیدنی مجانی میگیرم"
تو صداش پر از خجالتھ
"پس چرا نوشیدن رو ترک نمیکنی؟"
اون زن براش یھ لیوان کوچیک آورد کھ توش مایع قھوه ای و یخ بود
"و واسھ تو؟"
صدای اون زن بم بود کلفت تر از صدای من
"منم ھمینو میخوام"
صدای تسا مثھ یھ زنگ تو گوشم پیچیده کھ داره میگھ اینکارو نکنم. ولی ھلش دادمم عقب. تسا رو ھل دادم
عقب
"نمیدونم. من سعی کردمو سعی کردم. امیدوارم این برام آسون تر شھ اگھ دخترمو بتونم بیشتر ببینم"
اون بھ لیوانش مثھ شلاق نگاه کرد و واسھ یھ لحظھ اونا با چشای من عوض شدن . من میتونستم سایھ ای
از خودم رو توش ببینم
من سرمو تکون دادم و حتی بھ خودم زحمت ندادم بھش تیکھ بپرونم و انگشتامو گذاشتم دور لیوان. اون
سرده و من از اون مزه ی تند استقبال کردم وقتی لیوانمو دادم بالا و بعد لیوان خالی رو گذاشتم رو بار و
یکی دیگھ خواست
"نمیدونم اون کجا رفت ولی اون اول میخواست بابامو برسونھ"
من بھ لیام از تو گوشی اینو گفتم
"بابات؟"
من ھنوز درباره ی پدرم بھ اون چیزی نگفتم
"آره. ما دیروز بھش برخورد کردیم وقتی بیرون از مغازه ی تتو بودیم تو یھ قسمت بدی از شھر"
"اون چطوره؟ اون چی گفت؟"
"..اون"
نمیدونم چرا ولی خجالت میکشم درباره ی پدرم بھ لیام بگم. میدونم اون ھیچوقت قضاوتم نمیکنھ ولی من
ھنوزم نگرانم
"..اون ھنوزم"
"آره. اون مست بود وقتی دیدمش و ما اونو آوردیم اینجا و اون دیشب اینجا بود"
"ھری بھش اجازه داد؟"
"اون نمیتونھ فقط بگھ, اینجا خونھ ی منم ھست"
من بھش پریدم
"ببخشید. من فقط زمان سختی رو با ھری داشتم و نمیتونم چیزی رو کنترل کنم"
"میخوای من از دانشگاه بیام بیرون و بیام پیشت؟"
اون پرسید
"نھ من فقط زیادی دراماتیک شدم"
من آه کشیدم و بھ دورو بر اتاق نگاه کردم
"فکر کنم من بیام اینجا راستش, من ھنوزم میتونم آخرین کلاسمو برم"
من واقعا میتونم یکم از یوگا استفاده کنم و یکم قھوه
"پرفسور سوتو درباره ی غیبتت پرسید و اون بھ کن گفت واسھ ھری یھ ضمانت نوشتھ. این واسھ چیھ؟"
من بھ لیام گوش دادم وقتی داشتم لباس یوگامو میپوشیدم. این وقت تلف کردن بھ نظر میرسھ واسھ یھ کلاس
تا دانشگاه برم ولی من نمیخوام اینجا تو آپارتمان بشینم و منتظر ھری بمونم تا بیاد خونھ حالا ھرجایی کھ
.رفتھ
اون اینکارو کرد؟ نمیدونم, اون پیشنھاد داد تا کمکمون کنھ ولی من فکر نمیکردم اون جدی بگھ. من"
"حدس میزنم اون از ھری خوشش میاد یا یھ چیزی مثھ این؟
"از اون خوشش بیاد؟ از ھری؟"
لیام خندید و من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندیدم
گوشیم افتاد تو سینک وقتی داشتم موھامو میبستم.بھش فحش دادم و دوباره گوشیمو برداشتم گذاشتم رو
گوشم و شنیدم لیام گفت داره میره کتاب خونھ تا اینکھ وقت کلاس بعدیش بشھ. من گوشی رو قطع کردم و
.بھ ھری خواستم اس بدم و بھش بگم کجا میخوام برم . ولی دوباره صفحھ رو بستم
اون بحث سیاتل رو کشید وسط. اون باید اینکارو کنھ
وقتی رسیدم بھ دانشگاه. ھنوز باد میوزید و آسمون بھ رنگ خاکستری زشتی در اومده بود. من ھنوز 30
دقیقھ وقت دارم تا کلاس یوگام شروع بشھ و کتابخونھ اونور دانشگاست و من اونقد وقت ندارم تا برم
اونجا. من رفتم پشت در کلاس پرفسور سوتو منتظر موندم چند دقیقھ
کلاسش باید چند... فکرم قطع شد وقتی چند تا از دانشجو ھا از در اومدن بیرون و رفتم تو راھرو. من
کیفمو بردم بالاتر و رو شونم گذاشتم و رفتم تو کلاس. پرفسور پشت بھ من وایساده بود وقتی داشت ژاکت
چرمیشو میپوشید
"خانوم یانگ"
اون بھم با یھ لبخند خوش آمد گفت
"سلام "
چی باعث شد بیای اینجا؟ تو موضوعی رو کھ امروز سر کلاس دربارش نوشتن و تو از دستش دادی رو"
"میخوای؟
"تھ. لیام بھم داد. من اومدم اینجا تا ازتون تشکر کنم"
من بھ طرز بدی رو پاھام حرکت کردم
"واسھ چی؟"
"بخاطر اینکھ واسھ ھری ضمانت دادی, میدونم اون باھات خوب رفتار نکرد پس من خیلی ممنونم".
"این چیزی نیست واقعا, ھمھ حق آموزش دارن حتی دوست پسر ھای حسود"
اون خندید
"حدس میزنم"
من بھش لبخند زدم
"و اینکھ زین ھم حقش بود"
چی؟
"منظورت چیھ؟"
اون واسھ چندبار پلک زد تا خودشو بتونھ کنترل کنھ
ھیچی. من فقط..من مطمئنم ھری دلیل خوبی داشت . ھمین. من بھتره برم. من یھ جلسھ دارم. مرسی از"
"اینکھ اومدی, من چھار شنبھ تو کلاس میبینمت
"من چھار شنبھ اینجا نیستم دارم میرم مسافرت"
"خب پس خوش بگذره. ھروقت برگشتی میبینمت"
اون زود از اینجا رفت و منو گیج و مبھوت اینجا ول کرد
من باید دو روز بعد از اینکھ از مسافرت برگشتیم برم سیاتل و این یعنی امروز اخرین روزی ھست کھ من
تو این دانشگاه ھستم.قبل از اینکھ ضمیر ناخودآگام بیاد تو من با سرعت رفتم سمت باشگاه ورزشی


نظرات شما عزیزان:

lisa
ساعت21:33---14 آبان 1393
مرسی عزیزم....

Baby
ساعت22:46---13 آبان 1393
Tnx
پاسخ:خواهش


باران
ساعت19:28---13 آبان 1393
سلام من وبتون روکاملااتفاقی پیداکردم وکاملاخوش حال شدم که میتونم افتررواینجابخونم لطفاادامه روبذار ومنم یه هری گرل دوآتیشه ام وبتم عالیه
پاسخ:thx


atena
ساعت16:31---13 آبان 1393
میسییییییییییییییییییییییییییی یییییییییییییییی^-^
من بقیه
موخواااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااااااااا اااااااااام!


اوا
ساعت9:38---12 آبان 1393
خیلی عالی بود ادامرو بزار

روشنک
ساعت16:53---11 آبان 1393
مرسی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: