after/chapter202


HELLO DIRECTIONERS!


ترجمه افتر 3


ARCHIVE


OLDER POSTS


Other !

Designed By: Kafshdozak-skin !
Edited By: ►1D Tools◄
Dont Copy Ps!

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





after/chapter202
1d | شنبه 12 مهر 1393برچسب:3, | 17:16 | |



"خاموشش کن"
ھری غر زد وقتی صدای زنگ الارم در اومد و تو اتاق تاریک پیچید
من انگشتامو بردم رو صفحھ ی گوشیم و با یھ حرکت اون زنگ رو خاموش کردم. رو شونھ ھام احساس
سنگینی میکنم وقتی سعی کردم بشینم. اتفاقایی کھ امروز میخواد بیوفتھ داره منو میکشھ بھ سمت زمین.
نظر دانشگاه کھ میخواد ھری رو تو دانشگاه نگھ داره یا نھ. عکس العمل ھری بھ سیاتل, و بالاخره تصمیم
.زین کھ میخواد شکایت کنھ از ھری یا نھ
من نمیتونم تصمیم بگیرم کدوم یکی از اینا منو بیشتر میترسونھ. وقتی چراغ حموم رو روشن کردم و بھ
صورتم آب سرد زدم فھمیدم اتھام زدن بھش از ھمھ ی اینا بدتره. اگھ ھری واقعا بیوفتھ زندان من نمیدونم
باید چیکار کنم , اون میخواد چیکار کنھ. حتی فکرشم بھ تنھایی منو دیوونھ میکنھ. زین ازم خواست امروز
بیام و رو در رو باھاش حرف بزنم و فکرم داره میره پیش چیزایی کھ امکانش ھست اون بھم بگھ. من یھ
جورایی میدونم این درباره ی ھری و درباره ی شکایتش ولی من فکر میکردم ما این مشکل رو حل
.کردیم, ولی مثھ اینکھ من اشتباه میکردم
من نفس کشیدم وقتی حولھ ی نرم رو روی صورتم گذاشتم, باید بھ زین جواب بدم تا حداقل بفھمم اون
میخواد چی بگھ؟ شاید اون میخواد توضیح بده چرا بھ تریستن گفت میخواد از ھری شکایت کنھ و یا اینکھ
بھم بگھ چرا گفت نمیخواد شکایت کنھ وقتی قصد اینکارو داشت؟ من احساس گناه میکنم اگھ بخوام اینو
ازش بپرسم, مخصوصا میدونم ھری بھ اون چھ صدمھ ای زد ولی من بھ ھری بیشتر اھمیت میدم تا اینکھ
واسھ زین احساس گناه کنم. این فکرامم منو سوپرایز کرد, من احساس بدی دارم وقتی دارم دربارش فکر
.میکنم. من ھیچوقت با عقلم فکر نمیکنم وقتی پای ھری وسطھ..ھیچوقت ھم نمیتونم
گوشیمو برداشتم و بھ زین جواب دادم قبل از اینکھ بھ عواقبش فکر کنم, من فقط دارم سعی میکنم بھ ھری
کمک کنم. من اینو بھ خودم یادآوری کردم چندبار وقتی موھامو درست کردم و آرایش کردم
وقتی رفتم تو اتاق نشیمن پتو بھ طرز تمیزی تا شده بود و رو دستھ ی مبل بود, قلبم افتاد, اون رفت؟
صدای اروم باز شدن کابینت قلبمو از رو زمین برداشت و رفتم تو آشپزخونھ ی تاریک. من چراغ رو
روشن کردم و یھ چیزی افتاد رو زمین
"ببخشید, من داشتم سعی میکردم تا جایی کھ میشھ ساکت باشم"
پدرم اینو گفت و رفت پیالھ کھ رو زمین افتاده بود رو برداره
"اشکالی نداره, من بیدار بودم. میتونستی چراغ رو روشن کنی"
من بھ ارومی خندیدم
من نمیخواستم کسی رو بیدار کنم. من داشتم سعی میکردم برشتوک درست کنم. امیدوارم اشکالی نداشتھ"
"باشھ
"البتھ کھ نداره"
.من قھوه ساز رو روشن کردم و ساعت رو چک کردم من باید ھری رو 15 دقیقھ دیگھ بیدار کنم
"امروز برنامتون چیھ؟"
.اون ازم پرسید و تو دھنش پر از فروستد فلک بود. ھمون کھ ھری دوست داره
"من کلاس دارم و ھری با دانشگاه جلسھ داره"
"اون داره؟ واسھ چی؟"
باید بھش بگم؟
"اون تو دانشگاه دعوا کرد"
و اونا دارن مجبورش میکنن جلوی عوامل دانشگاه حرف بزنھ؟ تو زمان من فقط رو کمر کتک میخوردی"
"و فقط ھمین تموم میشد
اون اموال دانشگاه رو نابود کرد , اموال گرونی بودن و اون دماغ یھ پسر رو شکوند"
من آه کشیدم و یھ قاشق شکر ریختم تو قھوه ام. من امروز بھ انرژیھ بیشتری نیاز دارم
"خوبھ, اون واسھ چی دعوا کرد؟"
"بخاطر من, یھ جورایی. این چیزی بود کھ داشت کم کم اتفاق میوفتاد و بالاخره منفجر شد "
"خب من الان بیشتر از ھری نسبت بھ دیشب خوشم میاد"
اون با خوشحالی گفت
من سرمو تکون دادم و نصف قھوه مو سر کشیدم, و اجازه دادم اون مایع گرم منو یکم آروم کنھ
"اون اھل کجاست؟"
"انگلیس"
"فکرشو میکردم, خانوادش ھنوز اونجان؟"
"مادرش, پدرش اینجاست. اون مدیر دانشگاه واشنگتونھ"
"چقد کنایھ ای درباره ی اخراج شدن"
"خیلی"
"مادرت اونو دیده؟"
اون پرسید و تو چشای قھوه ایش پر از کنجکاوی بود
"آره از اون متنفره"
من اخم کردم
"تنفر یھ کلمھ ی قویھ"
"بھم اعتماد کن اون واقعا از ھری متنفره"
دردی کھ بخاطر از دست دادن رابطم با مادرم بیشتر از اونیھ کھ باید باشھ
"اون بعضی اوقات میتونھ یکم سخت گیر باشھ, اون فقط نگران توئھ"
"اون لازم نیست باشھ. من خوبم"
بزار اون کسی باشھ کھ برمیگرده سمتت, تو مجبور نیستی کسی رو انتخاب کنی. مادر بزرگت ھم از من"
"خوشش نمیومد, اون حتما الان داره از تو قبر بھم فحش میده وقتی داریم باھم حرف میزنیم
اون لبخند زد
این خیلی عجیبھ من تو آشپزخونھ با بابام نشستم و اون داره سریال میخوره و من قھوه بعد از این ھمھ سال
"این خیلی سختھ چون ما ھمیشھ بھم نزدیک بودیم, اونقد نزدیک کھ اون خودش میخواست حداقل"
اون ھمیشھ میخواست تو مثھ اون بشی, اون از ھمون بچگی میخواست از این مطمئن بشھ, اون آدم بدی"
"نیست تسی, اون میترسھ
"از چی؟"
ھمھ چیز, از ازدست دادن کنترل میترسھ. مطمئنم وقتی اون تورو با ھری میبینھ میترسھ و میفھمھ دیگھ"
"رو تو کنترلی نداره
"بخاطر ھمین تو ترکمون کردی؟ چون اون میخواست ھمھ چیو کنترل کنھ؟"
من بھ فنجون خالیھ رو بھ روم خیره شدم
نھ من ترک کردم چون خودم دلیل داشتم و ما واسھ ھم خوب نبودیم. نگران ما نباش, نگران خودت و"
"دوست پسر دردسر سازت باش
اون پیش خودش خندید
من نمیتونم تصور کنم این مردی کھ جلوم ھست و مادرم باھم بتونن مکالمھ داشتھ باشن, اونا خیلی باھم
فرق دارن. وقتی دوباره بھ ساعت نگاه کردم از 8 گذشتھ بود
من باید برم ھری رو بیدار کنم. دیشب لباساتو شستم. من اونارو با خودم میاروم بیرون وقتی لباس"
"پوشیدم
اینو گفتم و فنجونمو گذاشتم تو ظرف شویی
ھری بیدار بود و داشت یھ تی شرت مشکی میپوشید وقتی من رفتم تو اتاق
"شاید تو بھتره یھ چیز رسمی تر بپوشی واسھ جلسھ؟"
من پیشنھاد دادم
"چرا؟"
چون اونا میخوان درباره ی آینده ی آموزشیت تصمیم بگیرن و یھ تی شرت مشکی واسھ اون موقعیت"
مناسب نبیست. تو میتونی بعد اینکھ تموم شد لباستو عوض کنی ولی من فکر میکنم تو باید الان لباش
"رسمی بپوشی
"فااااااک"
اون حرفشو کشید
من از کنارش رد شدم و رفتم از تو کمدش بلوز شلوار مردونشو برداشتم
"شلوار مردونھ نھ . واسھ عشقت بھ خدا نھ"
"این فقط واسھ یھ مدت کوتاھھ"
من لباسو بھش دادم
"اگھ من اینارو بپوشم ولی بازم اخراج بشم کل داشنگاه رو بھ آتیش میکشم و با خاک یکسان میکنم"
"تو خیلی دراماتیکی"
من چشم غره رفتم ولی اون انگار خندش نگرفت وقتی دکمھ ھای شلوار مردونھ رو باز کرد
"ھنوز آپارتمانمون محل پناه دادن بھ یھ بی خانمانھ؟"
من پیراھن رو انداختم با رخت آویزش رو تخت و رفتم سمت در
لعنت بھش.متاسفم. من استرس دارم و نمیتونم بخاطر اینکھ استرسم از بین بره باھات بخوابم چون پدرت"
"دقیقا تو اتاق بقلیھ
اون انگشتاشو کشید لای موھاش
این حرفاش رو ھورمونام تاثیر گذاشت ولی من بھ خودم یاداوری کردم پدرم اینجاست.من رفتم سمت ھری
کھ داشت با دکمھ ی پیراھنش ور میرفت و اروم دستشو زدم کنار
"بزار من ببندم"
چشاش نرم شد میتونم بگم اون کم کم داره از ترس میلرزه. من متنفرم اونو اینجوری ببینم. این خیلی
عجیبھ. اون ھمیشھ خودشو تو کنترل داره و ھیچوقت بھ چیزی اھمیت نمیده بجز من. و حتی الانم اون
خیلی تو پنھون کردن احساساتش خوبھ
"ھمھ چیز درست میشھ عزیزم, ھمھ چیز حل میشھ"
"عزیزم؟"
لبخندش لحظھ ای بود و صورتم قرمز شد
"آره, عزیزم"
من یقھ ی بلوزشو درست کردم و اون خم شد نوک دماغمو بوسید
"حق باتوئھ, تو بدترین حالت ما آخرش میریم انگلیس"
من بھ این حرفش توجھ نکردم و برگشتم سمت کمد تا لباسای خودمو واسھ امروز بردارم
"تو فکر میکنی اونا بھم اجازه بدن بیام تو؟"
من ازش پرسیدم و مطمئن نبودم چی بپوشم
"تو میخوای بیای تو؟"
"اگھ بھم اجازه بدن"
من پیراھن جدید بنفشمو کھ میخواستم فردا تو شرکت ونس بپوشم برداشتم
لباسامو درآوردم بھ سرعت و پیراھنمو پوشیدم و یھ کفش پاشنھ بلند مشکی پوشیدم و از تو کمد اومدم
بیرون وقتی جلوی پیراھن رو با دستم نگھ داشتھ بودم
"میتونی بھم کمک کنی؟"
از ھری خواستم و پشتمو کردم بھ اون
"تو داری از قصد شکنجم میدی"
اون انگشتشو کشید رو شونھ ھای لختم و ھمینطور رفت پایینتر و موھای تنم سیخ شد
"ببخشید"
دھنم خشک شده بود
اون بھ ارومی زیپ پیراھنمو بست و من لرزیدم وقتی اون لبشو گذاشت رو پشت گردنم کھ موھاش سیخ
شده بود
"ما باید بریم"
من اینو بھش گفتم و اون غر زد و انگشتاشو کشید رو پاھام
"من تو راه بھ بابام زنگ میزنم. ما میخوایم بابات رو...جایی برسونیم؟"
"الان ازش میپرسم, میتونی کیفمو برداری؟"
اینو ازش خواستم و اون سرشو تکون داد
"تس؟"
اون صدام کرد وقتی دستمو گذاشتم رو دستگیره در
"من از پیراھنت خوشم میاد, و از خودت, خب البتھ من دوستت دارم و پیراھن جدیدت رو"
اون نمیتونست درست کلمھ ھارو بگھ
"دوستت دارم, و این لباس فانتزیتو"
لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون
با اینکھ متنفرم ھری رو اینجوری مضطرب ببینم ولی این منو راضی میکنھ چون این منو بیاد این میندازه
کھ اون دیگھ خشن نیست
پدرم رو مبل نشستھ بود, و خوابیده بود وقتی وارد اتاق شدم. نمیدونم اگھ باید بیدارش کنم یا اجازه بدم
ھمیجا باشھ و استراحت کنھ تا ما بریم و برگردیم
"بزار بخوابھ"
ھری جواب فکرامو داد
من زود براش یادداشت نوشتم و بھش توضیح دادم ما برمیگردیم و شماره مونو براش نوشتم. شک دارم
اون گوشی داشتھ باشھ ولی محض احتیاج براش نوشتم. رانندگی تا داشنگاه کوتاه بود , خیلی کوتاه بود و
ھری طوری بود کھ انگار میخواد داد بزنھ یا بھ یھ چیزی مشت بزنھ
"اون گفت اینجا ببینمش"
ھری گفت و صفحھ ی گوشی رو تو 5 دقیقھ 5بار چک کرد
"اوناھاش"
من بھ ماشین نقره ای کھ پارک شد اشاره کردم
"بالاخره, چی باعث شد انقد طولش بده؟"
"با اون خوب باش. اون داره بھ تو کمک میکنھ, خواھش میکنم, فقط با اون خوب باش"
من التماسش کردم و اون با عصبانیت آه کشید ولی قبول کرد
لیام و کارن ھردو با کن بودن. این ھری رو سوپرایز کرد و باعث شد من لبخند بزنم.من اونارو واسھ
.حمایت کردن از ھری خیلی دوست دارم. با اینکھ ھری طوری رفتار نمیکنھ کھ بھ حمایت نیازی داره
"تو کار دیگھ ای نداشتی؟"
ھری از لیام پرسید وقتی اونا اومدن پیش ما
"تو خودت نداشتی؟"
لیام جوابشو داد و ھری خندید
.کارن این رفتار بینشون رو دید و لبخندش از این درخشان تر نمیتونست بشھ
امیدوارم این زیاد طول نکشھ من بھ ھرکی تونستم زنگ زدم و ھرکاری میشد کردم.امیدوارم بھترین چیزا"
"اتفاق بیوفتن. بزار من اونجا صحبت کنم. دارم جدی میگم
کن بھ ھری گفت وقتی رسیدیم جلوی یھ در چوبی کھ واسھ ساختمون مدیریت بود
"باشھ"
pter 202 - Page 4 - Wattpad
http://www.wattpad.com/72311949-after-3-persian-translation-chapter-202/page/4 2/3
Login or
Shah_MnsR
1 day ago
Reply Report
ھری دیگھ بحث نکرد
تسا متاسفم ولی تو با ما نمیتونی بیای توی اتاق. من نمیخوام مجبورت کنم ولی میتونی این بیرون منتظر"
"بمونی
کن بھم گفت و یھ لبخند کوچیک زد و ھری دوباره شروع کرد بھ لرزیدن
"منظورت چیھ اون نمیتونھ بیاد تو؟ من لازم دارم اون باھام باشھ"
صدای ھری بلند شد
میدونم لازم داری. اینجا فقط خانواده رو راه میدن یا اینکھ یکی از کارکنای اینجا باشی ولی ھمینم یھ"
"غنیمتھ
کن توضیح داد وقتی تو راھرو حرکت کردیم
من کنار در کھ نوشتھ بود کنفرانس وایسادیم
"اشکالی نداره"
من خیالشو راحت کردم
اون دستمو ول کرد و سرشو تکون داد و بھ پشتم نگاه کرد تا بھ پدرش یھ نگاه بندازه
"..ھری سعی کن بھترین"
"باشھ..باشھ"
ھری پیشونیمو بوسید و ھر4تاشون رفتم تو اتاق
من میخواستم بھ لیام بگم اینجا بمونھ باھام ولی میدونم ھری بھ اون احتیاج داره چھ اعتراف کنھ چھ
اعتراف نکنھ. من احساس بی مصرف بودن میکنم وقتی اینجا نشستم بیرون اتاق وقتی یھ سری مرد با کت
و شلوار میخوان درباره ی اینده ی ھری تصمیم بگیرن
گوشیمو از تو کیفم آوردم بیرون
*من تو ساختمون مدیریت ھستم میتونی بیای اینجا؟*
اینو فرستادم و منتظر موندم جواب بده اون کمتر از یھ دقیقھ جواب داد
pter 202 - Page 4 - Wattpad
http://www.wattpad.com/72311949-after-3-persian-translation-chapter-202/page/4 2/3
Login or
Shah_MnsR
1 day ago
Reply Report
ھری دیگھ بحث نکرد
تسا متاسفم ولی تو با ما نمیتونی بیای توی اتاق. من نمیخوام مجبورت کنم ولی میتونی این بیرون منتظر"
"بمونی
کن بھم گفت و یھ لبخند کوچیک زد و ھری دوباره شروع کرد بھ لرزیدن
"منظورت چیھ اون نمیتونھ بیاد تو؟ من لازم دارم اون باھام باشھ"
صدای ھری بلند شد
میدونم لازم داری. اینجا فقط خانواده رو راه میدن یا اینکھ یکی از کارکنای اینجا باشی ولی ھمینم یھ"
"غنیمتھ
کن توضیح داد وقتی تو راھرو حرکت کردیم
من کنار در کھ نوشتھ بود کنفرانس وایسادیم
"اشکالی نداره"
من خیالشو راحت کردم
اون دستمو ول کرد و سرشو تکون داد و بھ پشتم نگاه کرد تا بھ پدرش یھ نگاه بندازه
"..ھری سعی کن بھترین"
"باشھ..باشھ"
ھری پیشونیمو بوسید و ھر4تاشون رفتم تو اتاق
من میخواستم بھ لیام بگم اینجا بمونھ باھام ولی میدونم ھری بھ اون احتیاج داره چھ اعتراف کنھ چھ
اعتراف نکنھ. من احساس بی مصرف بودن میکنم وقتی اینجا نشستم بیرون اتاق وقتی یھ سری مرد با کت
و شلوار میخوان درباره ی اینده ی ھری تصمیم بگیرن
گوشیمو از تو کیفم آوردم بیرون
*من تو ساختمون مدیریت ھستم میتونی بیای اینجا؟*
اینو فرستادم و منتظر موندم جواب بده اون کمتر از یھ دقیقھ جواب داد
*آره, تو راھم*
*من بیرونم*
من فرستادم
واسھ اخرین بار بھ در نگاه کردم و رفتم بیرون.ھوا سرده خیلی سرده تا بخوام با یھ پیراھن کھ تا رو
.زانومھ بیرون منتظر وایسم ولی انتخاب دیگھ ای ندارم
تا خواستم دوباره برگردم تو ساختمون, وانت قدیمیھ زین رو دیدم کھ تو پارکینگ پارک شد و اون پیاده
شد. دیدم اون یھ سوییت شرت سیاه و یھ جین تیره پوشیده. زخم ھای عمیق رو صورتش منو شکھ کرد با
اینکھ دیروز دیده بودمش
"سلام"
اون گفت و دستشو گذاشت تو جیب سویی شرتش
"سلام مرسی اومدی منو ببینی"
"این نظر من بود یادتھ؟"
اون لبخند زد و من یھ حس بدی پیدا کردم
"حدس میزنم حق با توئھ"
منم لبخند زدم
"میخوام درباره ی چیزی کھ تو بیمارستان گفتم صحبت کنم"
اون دقیقا چیزی رو کھ من میخواستم بگم گفت
"منم ھمینطور"
"اول تو بگو"
"استف گفت تو بھ تریستن گفتی میخوای از ھری شکایت کنی"
من سعی کردم بھ چشای پر از خون و زخمیھ زین نگاه نکنم
"این کارو کردم"
"اینکارو کردی؟ ولی تو بھم گفتی نمیخوای ازش شکایت کنی. چرا بھم دروغ گفتی؟"
ناراحتی تو صدای لرزونم معلوم بود
"من بھت دروغ نگفتم, اون موقع گفتم جدی گفتم"
"خب چی نظرتو عوض کرد؟"
من یھ قدم بھ سمتش برداشتم
خیلی چیزا, من بھ تموم کارایی کھ اون با من کرد فکر کردم, حتی با تو. اون لیاقتشو نداره بھ ھمین"
"راحتی خلاص بشھ. محض رضای خدا بھ صورتم نگاه کن
من مطمئن نیستم الان باید بھ زین چی بگم. از یھ نظر حق با اونھ تا از ھری ناراحت باشھ ولی کاش اون
از نظر قضایی بر علیھ اون کاری نکنھ
"اون از الانم واسھ دانشگاه تو دردسر افتاده"
اینو گفتم و امیدوار بودم اون نظرشو عوض کنھ
"اون تو دردسر نمیوفتھ, استف گفت باباش رئیس دانشگاست"
اون با طعنھ گفت
لعنت بھت استف چرا باید اونو بھش بگھ؟
"این بھ این معنی نیست کھ تو دردسر نمیوفتھ"
تو چرا انفد زود از اون دفاع میکنی؟ مھم نیست اون چیکار میکنھ . تو اینجایی و داری واسھ اون"
"میجنگی
"این درست نیست"
اره ھست. میدونی ھست. تو بھم گفتی درباره ی چیزی کھ تو بیمارستان بھت گفتم فکر میکنی و اونو"
"ترک میکنی. ولی بعد من تورو با اون تو مغازه ی تتو دیدم.این اصلا با عقل جور درنمیاد
"میدونم تو نمیتونی بفھمی من اونو دوست دارم"
"اگھ تو انقد دوستش داری واسھ ھمین داری فرار میکنی بری سیاتل؟"
این کلمھ ھاش تو وجودم فرو رفت
"من بھ سیاتل فرار نمیکنم. فقط دارم از موقعیت بھتری کھ برام پیش اومده استفاده میکنم"
"اگھ تو بھم بگی کھ ھیچ حسی بھم نداری . ھیچی . من شکایت نمیکنم"
"چی؟"
ھوا سردتر شده بود و باد قوی تر میوزید
"ھمین کھ شنیدی, بھم بگو دیگھ ھیچوقت نمیخوای منو ببینی یا باھام حرف بزنی و منم اینکارو میکنم"
این خواستش منو یاد حرفی کھ ھری چند روز پیش بھم زد انداخت
"من اینو نمیخوام. نمیخوام ھیچوقت باھات حرف نزنم"
اینو اعتراف کردم
پس تو چی میخوای؟ چون توھم بھ اندازه ی من گیج بنظر میرسی. تو بھم اس میدی و باھام قرار میزار."
تو منو بوسیدی , رو یھ تخت مشترک باھام خوابیدی, تو ھمیشھ میومدی سمت من وقتی اون بھت صدمھ
"میزد. تو از من چی میخوای؟
تو صداش پر از عصبانیت و ناراحتی بود
فکر کردم براش روشن شد تو بیمارستان من چی میخوام
نمیدونم چی میخوام از تو و من اونو دوست دارم و این ھیچوقت تغییر نمیکنھ. متاسفم من بھت یھ چیزایی"
"...گفتم کھ گیج کندده بود ولی من
"بھم بگو چرا یھ ھفتھ دیگھ داری میری سیاتل و ھنوز بھ ھری چیزی نگفتی؟"
اون سرم داد زد و دستاشو جلوش تکون داد
"نمیدونم. میخوام بھش بگم ھر وقت فرصتش پیش اومد"
"تو بھش نمیگی چون میدونی اون ترکت میکنھ
زین بھم پرید و دیدم بھ پشتم نگاه کرد
"..اون..خب"
نمیدونم چی بگم. حق با اونھ
"حدس بزن چی تسا؟ تو میتونی بعدن از من تشکر کنی"
"واسھ چی؟"
دیدم اون یھ لبخند شیطانی زد
"بخاطر اینکھ من بجات بھش گفتم"
زین دستشو اورد بالا و بھ پشتم اشاره کرد و بدنم شروع کرد بھ لرزیدن
میدونم اگھ الان برگردم ھری پشتم وایساده. قسم میخورم میتونم صدای نفس ھای سختشو از بین باد بشنوم

 


نظرات شما عزیزان:

اوا
ساعت11:07---1 آبان 1393
میشه داستانو زود تر بزاری لطفا

Baby
ساعت1:26---30 مهر 1393
Baddddd

Baby
ساعت1:25---30 مهر 1393
Tnx alot

mahla
ساعت1:04---30 مهر 1393
عالیییی

melika
ساعت21:25---27 مهر 1393
واااااااااااااااااااایی!بیپاره ترسا!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دوباره بیچاره شد.........
ولی من خوشم نمیاد نویسنده خیلی زینو بدجنس نوشته!
زین اینجوری نیس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


melika
ساعت20:49---27 مهر 1393
عزیزم واقعا ممنون بابت زحمتی ک میکشی و میزاری!امیدوارم زودتر قسمت بعدیو بذاری

atena
ساعت19:47---27 مهر 1393
قسمت بعدو کی میزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

atena
ساعت22:00---25 مهر 1393
سلام.خیلی خیلی خیلی خیلی خوشالم به خاطر اینکه دارم ادامه ی افترو اینجا میخونم♥
خیلیییییییییی ازت ممنونم!هیچی دیه از این به بعد میام وبت و نظر میدم!فقط میخوام تند تند قسمتارو بزاری♥مگرنه جون به لبم میکنی!


s@ra
ساعت21:42---24 مهر 1393
مرررررررررررررررررررررسی که افترو میذاری ...
.
.
.
توروخدا قسمت بعدو هرررررررررررررررررررررررررچه زودتر بذار


s@ra
ساعت21:37---24 مهر 1393
عـــــــــــــــــــــالی بود...

ROZ {♥_♥}
ساعت19:50---24 مهر 1393
خیلی ممنون که افترو میزاری لطفا ادامه بده

maill
ساعت15:28---24 مهر 1393
مر30 گلم

مایلی
ساعت13:28---24 مهر 1393
فوق العاده بود.........
ادامه ادامه./.............


sahar
ساعت13:20---24 مهر 1393


سا*را
ساعت13:12---24 مهر 1393
هووووووووووووووووووووووووراااا ااااااااااا
ممنون عزیزم....


lisa
ساعت13:07---24 مهر 1393
ممنون عزیزم...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: