after3/chapter201


HELLO DIRECTIONERS!


ترجمه افتر 3


ARCHIVE


OLDER POSTS


Other !

Designed By: Kafshdozak-skin !
Edited By: ►1D Tools◄
Dont Copy Ps!

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





after3/chapter201
1d | دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:, | 17:38 | |



"تو اینجا چیکار میکنی؟"
من از ھری پرسیدم وقتی وارد اتاق شدم بعد از اینکھ دوش گرفتم
"...رو تخت نشستم"
اون با طعنھ اینو گفت
"تو چرا اون بیرون نیستی؟"
"من بھ اندازه وقتمو با مھمونمون گذروندم"
"میشھ بس کنی؟ تو خیلی بی ادبی"
اون رو تخت دراز کشید و من رفتم لباسامو گذاشتم تو سبد
"چھ اتفاقی افتاد وقتی من تو حموم بودم؟"
من ازش پرسیدم
"ھیچی ما باھم عھد بستیم"
"تورو خدا بھم بگو تو باھاش بدرفتاری نکردی"
من اونو بھ زور میشناسم و آخرین چیزی کھ میخوام اینھ کھ این جو بینمون بدتر بشھ
"اینکارو نکردم, منظورم اینھ من کاملا با ادب نبودم ولی دستامو پیشھ خودم نگھ داشتم"
اون چشاشو بست
"من میرم بھش پتو میدم ازش بخاطر رفتارت معذرت خواھی میکنم, مثھ ھمیشھ"
بھش پریدم و از اتاق رفتم بیرون
پدرم رو زمین نشستھ بود و داشت با سوراخ رو شلوارش ور میرفت و وقتی فھمید من اومدم سرشو آورد
بالا و بھم نگاه کردو یھ لبخند گرم زد
(آخی دلم سوخت )
"تو میتونی رو مبل بشینی"
اینو گفتم و پتو رو گذاشتم رو دستھ ی مبل
"خب..من نمیخواستم مبلتون کثیف شھ"
تو صورتش پر از خجالت بود و قلبم بھ درد اومد
نگران این نباش..تو میتونی اینجا دوش بگیری و من مطمئنم ھری بھ اندازه لباس داره تا بھت بده واسھ"
"امشب بپوشی
"من نمیخوام سوء استفاده کنم"
اون بھم نگاه نکرد
اشکالی نداره, واقعا. من برات لباس میارم, برو و دوش بگیرحولھ و مایع لباس شویی تو کابینت کنار در"
"ھستن
"مرسی, خوشحالم دوباره میبینمت. دلم برات تنگ شده بود و تو الان اینحایی"
اون یھ لبخند نصفھ زد
"تو اونجا چیکار میکردی؟ بیرون از مغازه ی تتو؟"
من ھنوز آماده ی دردو دل باھاش نیستم
داشتم تو محلھ قدم میزدم, تموم دوستام اونجا زندگی میکنن پس منم میکنم. میدونم اونجا بھترین قسمت"
"شھر نیست ولی تنھا جایی کھ میتونم برم ھمونجاست
"اوه..من فقط میخواستم بدونم"
"تو ھرچی بخوای میتونی ازم بپرسی تسی, منم میخوام بشناسمت"
"...من متاسفم اگھ ھری باھات بی ادب بود, اون"
"محافظت کننده؟"
اون حرفمو کامل کرد
"آره, حدس میزنم اون ھست. اون بعضی اوقات خیلی بی ادب میشھ"
اشکالی نداره. من یھ مرد ام. میتونم بفھمم, اون فقط میخواد ازت محافظت کنھ و من اونو مقصر نمیدونم,"
"اون منو نمیشناسھ و لعنتی تو ھم منو نمیشناسی. اون منو یاد یکی میندازه کھ قبلا میشناختم
پدرم لبخند زد
"کی؟"
من. منم دقیقا مثھ اون بودم. من بھ ھیچکس احترام نمیذاشتم و ھر کسی رو کھ سد راھم بود برمیداشتم منم"
"شونھ ھای مثھ اون داشتم فقط فرقش اینھ کھ اون پر از تتوئھ
اون اروم خندید و این صدا منو برد سمت اون خاطراتی کھ خیلی وقت بود فراموششون کرده بودم
منم باھاش خندیدم تا اینکھ اون بلند شد از رو زمین و دستشو برد تو جیبش
"من الان میرم واست حموم رو آماده میکنم"
اینو بھش گفتم و خواستم برم واسش یھ دست لباس تمیز بیارم و بیرون از حموم براش بزارم. ھری ھنوز
رو تخت دراز کشیده بود و زانوھاشو خم کرده بود وقتی رفتم تو اتاق
حتما تسا, زود باش برو لباسامو بھش بده, میخوای من بھش قسمت تختمو کھ روش میخوابم پیشنھاد بدم؟"
تن صداش خشمگین بود
تو باید بس کنی, ھمین الان. اون پدر منھ و من دوست دارم ببینم اینا بھ کجا کشیده میشن. چون فقط تو"
نمیتونی پدر خودتو ببخشی دلیل نمیشھ کاری کنی تا من رابطھ ای کھ میخوام با بابای خودم داشتھ باشم رو
"خراب کنی
من جواب دادم دقیقا مثھ تن صدای ھری
اون بھم خیره شد و چشای سبزشو ریز کرد. مطمئنم تو ذھنش پر از فحشھ کھ داره بھ من میگھ الان
"اینجوری نیست, تو خیلی ساده ای. من چند بار باید اینو بھت بگم؟ ھمھ لیاقت مھربونیھ تورو ندارن تسا"
فقط تو داری. درستھ؟ تو فقط باید تنھا کسی باشی کھ من میبخشم و یھ فرصت دیگھ بدم؟ این چرتھ و تو"
"خیلی خودخواھی
من بھش پریدم و کشوی پایینشو باز کردم و یھ شلوار راحتی برداشتم
و میدونی چیھ؟ من ترجیح میدم ساده باشم و قسمت خوب آدم ھارو ببینم تا اینکھ یھ عوضی باشم و ھمھ ی"
"آدم ھارو از خودم دور کنم
من این طرز حرف زدنم ادامھ دادم و لباس ھارو گذاشتم کنار در
من صدای پدرمو شنیدم کھ داشت تو حموم آواز میخوند. من گوشیمو گذاشتم رو در و نتونستم جلوی خومو
بگیرم و بخاطر این صدای عالی لبخند زدم. من یادمھ مادرم درباره ی آواز خوندم پدرم میگفت و میگفت
.اون چقد بده ولی من فکر میکنم این دوست داشتنیھ
من تلویزیون رو تو اتاق نشیمن روشن کردم و کنترل رو گذاشتم رو میز تا اون ھرچی میخواد نگاه کنھ.
اون اصلا تلویزیون نگاه میکنھ؟ اون چجوری بیرون میخوابھ؟ من رفتم تو آشپزخونھ و یکم غذا گذاشتم
بیرون شاید اون ھنوز گرسنھ باشھ. آخرین باری کھ اون یھ غذای درست و حسابی خورد کی بود؟
دیدم ھری اون کلاسور چرمی کھ من تازه براش گرفتم رو گذاشتھ رو پاش وقتی برگشتم تو اتاق. صدای
آب ھنوز از تو حموم میاد اون حتما داره از دوش گرفتن لذت میبره من از کنار ھری بدون اینکھ بھش
نگاه کنم گذشتم و حس کردم اون دستمو گرفتم تا جلومو بگیره
"میشھ حرف بزنیم؟"
اون پرسید و منو کشید تا بین پاھاش بمونم. اون سریع اون کلاسور رو از رو پاش برداشت
"زودباش حرف بزن"
"من متاسفم یھ عوضی بودم. باشھ؟ من فقط نمیدونم درباره ی ھمھ ی این چیزا چھ فکری کنم"
"چھ چیزایی؟ ھیچ چیز عوض نشده"
چرا عوض شده, اون مردی کھ ھیچکدوممون نمیشناسیمش الان تو خونھ ی منھ و بعد از این ھمھ سال"
میخواد بھ تو نزدیک بشھ. قرار نبود اینجوری بشھ و اولین عکس العمل من دفاع کردن از تو بود. اینو
"میدونی
اون از خودش دفاع کرد
تو نمیتونی چیزای نفرت انگیز بھش بگی و یا جلوم بھ اون بگی گدا گشنھ, این واقعا احساساتمو اذیت"
"میکنھ
اون دستای منو با دستاش باز کرد و انگشتاشو تو انگشتام قفل کرد و منو بھ خودش نزدیک تر کرد
"متاسفم عزیزم, واقعا ھستم"
اون دستشو برد سمت دھنش و بھ ارومی تموم بند ھای انگشتمو بوسید و عصبانیتمم با ھر بوسھ ای کھ
میذاشت رو دستم کمتر میشد
"تو میخوای اون حرفای بدت رو تموم کنی؟"
"آره"
اون دستمو برگردوند و با انگشتاش میکشید رو کف دستم
"مرسی"
دیدم اون انگشتاشو برد سمت مچ دستم و بعد دوباره برگشت سمت انگشتام
"..فقط مواظب باش. باشھ؟ چون من صبر نمیکنم و"
"اون خوب بنظر میاد. مگھ نھ؟ منظورم اینھ اون بھتر شده"
من بھ آرومی گفتم
ھری انگشتاشو دیگھ تکون نداد
"نمیدونم..فکر میکنم اون خوب باشھ"
"اون خوب نبود وقتی من کوچیکتر بودم"
درباره ی این حرف نزن وقتی اون انقد بھم نزدیکھ الان. لطفا. من دارم اینجا خیلی سعی میکنم. پس بیا"
"منو بیشتر تحریک نکن
ھری با تن صدای آروم گفت
من رو پاش نشستم و ھمینطور کھ بدنم روش بود اون رو تخت دراز کشید
"فردا روز بزرگیھ"
اون آه کشید
"آره"
من زمزمھ کردم تو دستاش و تو گرمای بدنشو خودمو جا دادم
یھ اس از طرف زین باعث شد ترس تموم وجودمو بگیره, من تقریبا تموم اینارو فراموش کرده بودم وقتی
پدرومو بیرون از مغازه دیدم. گوشیم تو جیبم ویبره رفت وقتی منتظر بودیم استف و تریستن برگردن و
.ھری بھم خیره شده بود وقتی من داشتم اس رو چک میکردم
*من باید فردا صبح باھات حرف بزنم, تنھا لطفا*
زین فرستاد
نمیدونم چی باعث شد این اس رو بفرستھ, نمیدونم اگھ باید باھاش حرف بزنم درباره ی چیزی بخاطر
حرفی کھ بھ تریستن زد و گفت میخواد از ھری شکایت کنھ. امیدوارم اینو گفتھ باشھ تا نخواد جلوی اونا کم
نیاره. من مطمئن نیستم ولی نمیدونم چیکار کنم اگھ ھری تو دردسر بیوفتھ. من باید بھش جواب بدم ولی
فکر نکنم فکر خوبی باشھ اگھ اونو تنھا ببینم و باھاش حرف بزنم. ھری بھ اندازه گند زده حالا اینم بھش
.اضافھ میشھ
اری بھم گوش میدی؟"
ھری زد بھ من و من از ھمینطور کھ تو بغلش بودم بھش نگاه کرد
"نھ, ببخشید"
"تو ذھنت چیھ؟"
"ھمھ چیز, فردا, اخراج شدنت, انگلیس , سیاتل, پدرم, ھمھ چیز"
من آه کشیدم
"تو با من میای پس؟ تا درباره ی اخراج شدنم بفھمی؟"
صداش آروم ولی با استرس بود
"اگھ ازم میخوای بیام"
"من نیاز دارم تا بیای"
"پس منم میام, ھنوز نمیتونم باور کنم تو اون تتو رو کردی. بزار دوباره ببینم"
اینو ازش خواستم و بھ ارومی از روش رفتم کنار تا اون برگرده و من بتونم ببینم
"بلوزمو بده بالا"
ھمونکاری رو کھ گفت کردم و تی شرت سیاشو دادم بالا انقد کھ کل پشتش جلوم لخت بود. انگشتمو بردم
رو اون باندی کھ رو تتوش بستھ بود و اون کلمھ ھارو پوشونده بود
"رو باند یکم خون ھست"
من بھش گفتم
"این معمولیھ"
من شنیدم اون بین حرفش لبخند زد
من بھ اون محل قرمز و اون کلمھ ھای بی نقص نگاه کردم. اون کلمھ ھای بی نقص کھ پر از معنیھ واسھ
من و اون, ولی اونا بخاطر خبری کھ من ھنوز نگفتم لکھ دار میشن. من بعد از اینکھ اون فردا درباره ی
اخراج شدنش فھمید بھش میگم. من بھ خودم 100 بار قول دادم , ھرچقد بیشتر طولش بدم اون عصبانی تر
.میشھ
"منم ھمینطور, ولی من نمیخوام اینو بھش بگم, بگذریم این واسھ من بسھ"
"تو مطمئنی چون من دفعھ ی بعد میتونم برم و صورتتو زیر این نوشتھ تتو کنم"
اون گفت و خندید
"تورو خدا اینکارو نکن"
من سرمو تکون دادم و اون بلند تر خندید
"تو مطمئنی این برات بسھ؟"
اون دوباره گفت و نشست تی شرتو آورد پایین تا بدنشو بپوشونھ
"دیگھ ازدواجی نباشھ"
اون ادامھ داد
"پس بخاطر این بود ؟ تو این تتو رو کردی تا با ازدواج کردن عوضش کنی؟"
من نمیدونم درباره ی این چھ حسی داشتھ باشم
"نھ, نھ دقیقا من میخواستم این تتو رو کنم چون خیلی وقت بود تتو نکرده بودم"
"چھ با فکر"
"این واسھ توھم ھست, تا بھت نشون بدم اینو میخوام"
اون بھ منو خودش اشاره کرد و دستمو گرفت
ھرچیزی کھ ما الان داریم نمیخوام ھیچوقت از دستش بدم. من قبلا از دستش دادم حتی الان ھنوز کاملا بھ"
"دستش نیاوردم ولی میتونم بگم میتونم اینکارو کنم
اون ادامھ داد
"و دوباره من این کلمھ ھارو از اون مردی کھ از منم رمانتیک تره برداشتم تا اینو بھت نشون بدم"
اون لبخند زد یھ لبخند درخشان ولی من میتونستم بینش شیطنت رو ببینم
"فکر کنم دارسی وحشت زده میشھ چون تو این کلمھ ھای معروف رو استفاده کردی"
من بھ شوخی گفتم
"فکر کنم اون با من ھای فایو میزنھ"
"ھای فایو؟ فیتزویلیام دارسی ھیچوقت اینکارو نمیکنھ"
تو فکر میکنی اون اینکارو نمیکنھ؟ خب نمیکنھ اون حتما با من مینشست اینجا و آبجو میخورد. ما"
یتونستیم باھم بخاطر زن ھای کلھ شقی کھ تو زندگیمون ھست متحد بشیم
"شما دوتا خیلی خوش شانسین کھ مارو دارین خدا میدونھ ھیچکس دیگھ ای نمیتونھ با شما کنار بیاد"
"اینجوریھ؟"
اون منو بھ چالش کشید با یھ لبخند کھ چال گونھ ھاش معلوم شد
"معلومھ"
"فکر کنم تو راست میگی ولی من حاضرم تورو ھمین الان با الیزابت عوض کنم"
من لبمو رو ھم فشار دادم و ابروھامو دادم بالا و منتظر بودم اون یھ توضیح شده
"چون اونم با من درباره ی ازدواج ھم عقیده ھست"
"ولی بازم اون ازدواج کرد"
من بھش یادآوری کردم
"ھمینھ. دارسی میتونھ ھردوتونو داشتھ باشھ"
ھری با یھ حرکتی کھ ازش بعید بود دستشو گذاشت پشت پام و منو کشید سمت خودش و من افتادم رو تخت
و سرم خورد بھ بالش ھایی کھ رو تخت بود و ھری ھمیشھ ازش متنفر بود. خنده ی اون کل اتاق رو پر
کرد و منم مثھ اون خندیدم
این لحظھ وقتی ما داشتیم درباره ی شخصیت ھا حرف میزدیم و اون داشت مثھ یھ بچھ میخندید لحظھ ای
بود کھ تموم وقت ھایی کھ واسمون مثھ جھنم بود رو میگرفت و با ارزششون میکرد. یھ لحظھ ای مثھ این
منو از واقعیت تلخ رابطمون دور کرد و ھمھ ی موانع ھنوز رو بھ روی ما ھستن
لباسای ھری تو تن پدرم عجیب بنظر میرسیدن ولی از اونی کھ انتظار داشتم بھتر بود
"دوباره مرسی واسھ لباسا, من اونارو اینجا میزارم وقتی فردا صبح دارم میرم"
اون بھم گفت
"اشکال نداره. میتونی اونا داشتھ باشی...اگھ بھشون نیاز داری"
"تو بھ اندازه بھ من لطف کردی, بیشتر از اونی کھ من لیاقتم باشھ"
اون نشست رو مبل و دستاشو گذاشت رو پاھاش
"واقعا اشکالی نداره"
"تو خیلی بیشتر از مادرت درک میکنی"
اون لبخند زد
"من مطمئن نیستم الان چیزی رو میفھمم ولی میخوام از این کارا بھ یھ چیزی برسم"
"منم ھمینو میخوام, فقط یکم وقت میخوام تا دختر کوچولوم...خب دختر بزرگمو بشناسم"
"من اینو دوست دارم"
من اعتراف کردم
من میدونم اون راه خیلی زیادی رو طی کرده ولی من نمیخوام یھ شبھ اونو ببخشم اون پدر منھ و من
انرژی ای واسھ متنفر بودن از اون ندارم. من باور میکنم اون میتونھ تغییر کنھ. من قبلا ھم اینو دیدم . پدر
ھری مثال خوبی میتونھ باشھ واسھ یھ تغییر واقعی تو زندگی ولی ھری نمیتونھ گذشتھ رو فراموش کنھ
"ولی ھری کسیھ کھ این وسط برنده میشھ"
اون بھ شوخی گفت
"آره, آره اون میبره"
من خندیدم و بھ راھرو نگاه کردم ھمونجایی کھ اون مرد با لباس سیاه بود و با چشای شکاک داشت بھمون
نگاه میکرد


نظرات شما عزیزان:

mahla
ساعت0:45---30 مهر 1393
واقعا مرسی عالیه

اوا
ساعت20:22---26 مهر 1393
هری شکاک می شود
عالی بود گلم


maill
ساعت15:28---24 مهر 1393
thanks

سونيا
ساعت21:18---9 مهر 1393
تشکر

پاسخ:خواهشلبخند



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: